زندگی...

_هانا... عزیـ.....
+برو بیرون
_چی
+گفتم برو بیرون خوشم نمیاد یه حرفو چند باز بگم
_هانا بابته کارام معذرت میخوام
+اووووو مرسیییی حالا پاشو برو بیرون
اگه نمیری خودم برم نمیخوام ببینمت
(بلند شد که بره )
_باشه باشه خودم میرم
نامجون صندلی ایی رو گذاست پشته درو نشست روش



ویو راوی
دکتر گفته بود هانا باید یک ماه بستری باشه تا از سلامتش مطمعا بشن
هانا به نامجون نگاه نمیکرد
نامجون روی همون صتدلی میشینست و هانا رو نگاه میکرد و با زور پرستار ها غذا میخورد و حتی روی همون صندلی میخوابید هر روز بابت کارش معذرت خواهی میگرد ولی هانا اونو نمیبخشید
دیدگاه ها (۰)

زندگی...

زندگی...

زندگی...

♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part⁵( ...

پارت ۳ ویو اترفتم توی مدرسه خبری از هانا نبود ، رفتم توی کلا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط